دلم گرفته بود از دنیا نمی دانستم چه کنم
ذهنم آشفته و تنم بیمار بود ندانستم چه کنم
وجودم سخت و این تنم سربار بود
خوشی برام ننگ و دلم تنگ و در سرم بلوا بود
گوشم از حرفهای پوچ پر و دلم از همه چیز خون
صاحب هیچ چیز نبودم جز هر چه بود دشمن جون
عاقبت کس نبرد خود هم نبردم دردی را زپیش
چاره ای دیگر نداشتم جز مرگ با دستان خویش
نظرات شما عزیزان: